فایز دشتی






منم سرگشته حیرانت؛ ای دوست

کنم یک باره جان؛ قربانت، ای دوست…

خلیل آسا؛ زِ شوقِ وصلِ کویت

دهم سر؛ بر سرِ پیمانت، ای دوست

دلی دارم؛ در آتش، خانه کرده

میانِ شعله‌ ها؛ کاشانه کرده

دلی دارم؛ که از شوقِ وصالت

وجودم را زِ غم؛ ویرانه کرده

وجودم را زِ غم؛ ویرانه کرده

من؛ آن آواره ی بشکسته بالم

زِ هجرانت بُتا؛ رو بر زوالم

منم آن؛ مرغِ سرگردان وُ تنها

پریشان گشته شد؛ یک باره حالم!

سحر؛ سر بر سرِ سجاده کردم

دعایی؛ بهرِ آن دلداده کردم

زِ حسرت؛ ساغرِ چشمانم، ای دوست

ادامه مطلب

آخرین جستجو ها